خاطراتت صف کشیده اند !
یکی پس از دیگری …
حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !
و من …
فرار می کنم
از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که …
خیلی دوستش دارم خیلی !


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:17 | نویسنده : بهار |

دیـالوگِ همیشه یـک نفـره ام را ،
هـی مـرور میکـنم تا وقتی به چشم هایت میرسم

حرفی برای گفتن داشته باشم ،
اگــر ” انگشت های هیــس ”

دوبـاره ژسـت عــاشقانه ام را به هـم نزنند …

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:12 | نویسنده : بهار |

.
وقتے دو قلــ♥ــب برای یڪـدیگر بتپد…
هیچ فاصلـــ ــہ اے دور نیسـﭞ …
هیچ زمانے زیــــاد نیسـﭞ…
و هیچ عشـــ♥ـــق دیگرے نمے تواند
آن دو را از هم دور کند !
محڪـم تریـטּ برهاטּ عشــ♥ـــق…
اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد اسـﭞ…


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:9 | نویسنده : بهار |

مدتهاست چهره ات را
عاشقانه در ذهنم نقاشی میکنم
کارم را خوب بلدم
هیـــــــــــــس
بین خودمان باشد
بدجور سر کشیدن چشمانت گیر کرده ام . . .

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:5 | نویسنده : بهار |

من انتظار تو را می کِشم
تو مرا از انتظارت می کُشی…
لعنت به هرچه فتحه و ضمه و کسره

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:0 | نویسنده : بهار |

                 چشمها را شستم جور دیگر دیدم
                              باز هم فرقی نداشت
                   تو همان بودی که باید دوست داشت…

               


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:, | 13:41 | نویسنده : بهار |

جملاتی ماندگار از سهراب:
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:, | 13:37 | نویسنده : بهار |

نمیدانم چرا وقتی دلم هوایت میکند

نفس کشیدن فراموشم می شود...

انگار دلم تاب هوای دیگری را ندارد!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:, | 15:6 | نویسنده : بهار |

اﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﯿﺶ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻮﺳﻪ !
ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺮ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﻮﺩﻧﺶ ،
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ ….
ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ !
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺲ ﺗﺸﮑﺮﻩ ….
ﻭﻟﯽ ….
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ؟!
ﻋﺎﺷﻘﺸﯽ …
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯿﻪلبخندخندهلبخند


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:, | 14:28 | نویسنده : بهار |

سرمشق های آب،بابا یادمان رفت

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

رسم نوشتن هم خدایا یادمان رفت

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

  اما خدای مهربان را یادمان رفت


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, | 23:6 | نویسنده : بهار |

 یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند. برخی"دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, | 22:58 | نویسنده : بهار |

 

 آفتاب که می تابد

 پرنده که می خواند

 ونسیم که می وزد

 با خود می گویم

 حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست..... 

                                       


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, | 22:12 | نویسنده : بهار |

سلام به اون عزیزی که ، فاصله ها باهاش دارم

تو دفتر خاطره هام ، خاطره ها باهاش دارم

آرزوی دیدن اون ، صورت زیباشو دارم

آخر حرفمم اینه هرجا باشه دوسش دارم

for my friend


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, | 20:55 | نویسنده : بهار |

                                                                   

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.

برنگشتم به روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می آمد. صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد.

آن طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ م بِش بود. کلید انداختَ م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام - تو جونم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

تو دستِ چپش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 1 ارديبهشت 1393برچسب:, | 19:50 | نویسنده : بهار |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.